او که تنها خوشی اش یک قمر و فاخته بود

کنج پستوی دلش ناله ی نی تاخته بود


لاله و سوسن و شبدر همه در پروازند

در گلستان نگاهش تبری ساخته بود


در دل باد که می چرخد و می رقصیدش

یک غزل خون جگر بود که افراخته بود


قاصدک رفته و ساعت به خودش می پیچد

عقربه نیم نگاهی به در انداخته بود


عاقبت شاپرکی عاشق آتش شد و رفت

تو نبودی و ببینی که چه پرداخته بود


از نبرد با غم و تنهایی خود انگاری

از ازل تا به قیامت همه را باخته بود


احمدعلی رسولی