می شود پاییز... ناگهان رویای سبز اطلسی هایم... در شب تاریک بی مهتاب دنیایم... ولی بوی سفید عطرهایی را  پس گنداب مشکین نگاهم خوب می یابم. 


می خروشند ابرها یا شایدم ناله... نمی دانم... ولی زیبا میزیزند روی خاک های  مرده ی احساس...عزیزم.. لمس دستان تو رو را  بی حد و بی اندازه می خواهم همین الان... نگاهم کن ولی آرام... تا توانم اندکی آسان... درسته اندکی آسان، تلخی بادام های وحشی ات را عشق ها ورزم... و آنگاه خواب شیرین را به رگباری بگیرم من... و آن هنگام ها تا یک طلوع فجر، عکس آن سیگار مشکی را به سقف خشک دیوارم بچسبانم


کماکان آسمان پر ستاره ت، در هوای آسمان برفی من  خیس می رقصند...و تنها کاج های مانده در میدان،تماشاچی این کنسرت محزون اند... 


کلاغ باغ مطروکم خودش را کشت... مبادا جغد های من، خراب آباد زیبایی بیابندُ، وَ بگریزند سوی آن... 


منم یک ماهی قرمز که در قعر دو چشمان سیاهت حبس می گیرم... و آخر من درون ساحل آبی کنار تپه ای شنزار می میرم