دوباره مشت خودت را بزن به پیشانی
که عشق خورده به برفی و سوز پنهانی
چقدر غنچه و پروانه ها که می میرند
بهار رفته و این را تو خوب می دانی
اگرچه حال و هوایم کمی به خوشحالیست
ولی بنا شده این دل به دست ویرانی
حصار پشت حصار ها چقدر بسیارند
تمام چشم امیدم به راه طوفانی
هنوز برگ درختان زرد می ریزند
و گوش عقربه هایم به سوی مهمانی
به عمق تلخ نگاهم همیشه آگاهی
حدیث خون دلم را ز بر تو میخوانی
احمدعلی رسولی