ای غم چه خوش فضای دلم تنگ می کنی

با یاد که٬ تو ای دلکم جنگ می کنی؟


او رفته از چه خیره به ره مانده ای هنوز

تا کی به ابر مانده تو نیرنگ می کنی؟


نامت طلسم بود و نگاهت کنایتی

دیگر بس است٬ور نه مرا سنگ می کنی


خاک سیه نگر که چه سبزه کشید روی

این سبز برگ نانوشته سیه رنگ‌می کنی


سرما رسد مرا ز تو ای فصل نوبهار

این رسم‌ تلخ را که تو فرهنگ می کنی


بر تار و پود هستی من زخمه می زنی

سمفونی کمانچه هماهنگ می کنی


ای دست روزگار که جفا دیدمت چنان

خون را چنین به نغمه دل چنگ می کنی...


احمدعلی رسولی