مهِ من محاق رفت و دل من ز غصه پی شد

همه عمرِ نارسیده، به بلای هجر طی شد


سرِ من که آرزوی فرهی مدام می داشت 

چه بدید عکس رویش به رضا گدای وی شد


به قلم نیازمندی نبوَد کلام ما را

که هزار شرح دردش، به نوای بانگ نی شد


به حریم بارگاهش که به ما گذر ندادند

تو مپرس این امارات، ز کجا و تا به کی شد


به امید سرفرازی به درش نیاز بردم

چه رسد به باغبانی، که ثمر به ماه دی شد؟! 


من از آن دو چشم مستش بخدا برم شکایت

که چه کس بداد فتوا که حلال، خون و می شد؟ 


احمدعلی رسولی