از سیه دفتر ما نکته نیاموخته به

رهزن و هرزه و آواره و ره سوخته به


من قسم خورده که دیگر ز وفا دم نزنم

مستِ جامِ ستم و جور تو لب دوخته به


گر بخواهی تو از این وادی ایمن گذری

آتش طور به سجاده بر افروخته به


حیف دل را که به دست چو منی افتاده

برده دارا بشنو یوسف بفروخته به


کس مبادا که به عهد صنمی دل بندد

این بلای ابدی را تو نیندوخته به


روزها بر رخ چون ماه تو نتوان نگریست 

چشم بر مردم و زلف سیه اش دوخته به


 احمدعلی رسولی