شب کوچ کرده و بر من، سوار شد

روح نحیف وجودم قطار شد 


آوار سوت به چه میلی سکوت کرد 

آن دود تلخ به وجودم هبوط کرد 


یک عالمه قفس چو نفس جان گرفته اند

آوازهای  آتش سوزان، گرفته اند




ای زخم خورده به دنیای زوریت

ماهی که مرده در بر تنگ بلوریت


واژه به واژه در پی یک جمله خسته ای

هر راه رفته را تو به رگبار بسته ای


دیگر گلایه بر دم ساحل نمی بری

همراه خویش زهر هلاهل نمی بری


آخر چرا تو از سر و رویم پریده ای

ای خواب رفته، روح خرابم دریده ای


انجا که عقربه  گم شد میان دود

دیوار و سقف، دور سرم را گرفته بود








هر خاطره که شود لحظه ای عزیز

ای اشک خسته بر تن من بوسه ها بریز


دستی ببر توتا ته موهای بسته ات

جانی بده دوباره به عشّاق خسته ات


افکار زشت باتوعزیزم گناه نیست

 عمری که با تو سر بکنم اشتباه نیست 


آنقدر گشته ایم و ولیکن کدام بود؟ 

این آینه برای حلالش حرام بود


خونی بزن به روی لبت تا خبر کنی

زنبور های دور مرا، دربدر کنی


تابی بزن،تو با پَر دامان آبی ات

رقصی کند به شادیِ روبان آبیت


چایی بریزی و فنجان خبر کنی

با قندهای بغض گلویم تبر کنی




سیگار کم شده و خاکسترش زیاد

خود را سپرده به دستان سرد باد


آری تو بره بره به اَشکال گرگ کن

آن عکس های کودکیت را بزرگ کن


چون برف سادگیش انتخاب شد

خورشید آمد و جسمش خراب شد


اینجا برای جان تو دیگر پناه نیست 

ای غصه بی تو حال دلم روبراه نیست


با ناله ی خروس که گمانم سحر رسید

خواب فرار کرده که ناگه به سر رسید... 

احمدعلی رسولی