طلوع می کنند

غروب های تکراری

در نواحی دست های پاییزی

 

در میان غبار

فرو میریزند. 


رگبار آسمان، 

پرواز پرندگان مرده است 

درون تبعیدگاه دیگری


آنجا که جوانه ها

هم آغوش می شوند

با نهال هایی

که تنها ثمره شان

سایه های تاریکیست

و نگاه تبر

همچنان حریص... 


نفسی می کشد

غلت میزند

دوباره غرق می شود 


مانند بوته ای گم شده

میان هکتارها شالیزار


میچکد.. میچکد

ترس از فراموشی، 

معلق

در همهمه ذرات بی جان


جایی که معادش

بوی مرگ می دهد


احمدعلی رسولی