دیگر نمی تواند

بلند میشود

نه... 

دیگر نمی تواند، 

زانو میزند 

سپرش را 

به خاک می اندازد


گوش های عطش گرفته اش

در حسرت جرعه ای واژه

ذره ذره می سوزند


بغضش را فرو می خورد 

با آخرین نفس

هوار می کشد

ندای صلح را

در جنگِ با سکوت


احمدعلی رسولی