تاب می خورد 

تاب می خورد

آشفته حال

در میان دو بید 


باید

بسوزاند

آخرین نگاه را،

تا که زرد شود

تا رها شود، 

بسان برگی

بی قرار خاک


پیک می زند

تاب میخورد

تاب میخورد 

در میان پیاده رو


گمشده

پاهایش

در بستری از یخ

و شکوفه های گیلاس

تا بلرزاند 

تا که گیج کند

همانند عطر روسری اش

آه...

عطر روسری اش

عطر روسری اش


غرق می شود

در حوالی رد کفش

 

 طنین انداز 

صدای لالایی


باد می وزد

راه می رود


واه شب تار

به روی موهایش

تاب می خورد 

تاب می خورد 


احمدعلی رسولی