فردا 

می آید

می آید 

بعد از سالیان دراز 

در روز میلاد خویش


در انتظار او

پیرمردی 

نشسته بر راه

که خشکسالی

در نگاهش

رخنه کرده


دیریست 

که آسمان دو چشمش 

بارانی نمی شود


گویی که رخت بسته

احساس... 


سوز می آید

سوز می آید

هوا سرد است



دست می کشد

بر آخرین یادگاری 

از روزگار گذشته

ناگهان 

لبخند می نشیند


می نگرد

خورشید خون آلود را

که دست تکان می دهد

در همهمه سرما... 



و از فردا

سراسر برف 

آنجا که 

هدیه می دهد 

پیرمرد

آخرین موی سیاهش را


احمدعلی رسولی