ای بهاری ترین آبی ها، تو چرا سوی برف ها رفتی

چند خطی نمانده بود اما، ای دریغا رها رها رفتی


در هوایت که شعر زیبایی، می نوشتم بدون اندیشه

تا رسیدم به ماه و آن شب ناز، دیدم القصه بی هوا رفتی


آه، لعنت به قهوه و چایی، آه لعنت به دود سیگاری

هر چه کردم نشد نشد که نشد، من چه کردم که در خفا رفتی


دفتر شعر خیس من نمناک،قلمم غرق در سکوتی تلخ

عاقبت باز خواهی گشت، حتم دارم که با وفا رفتی


رقص شب بود و دشت آلاله، پیچ میخورد به دور دستانم

ناگهان زد به پلک هایم نور، به گمانم که ساقیا رفتی


در دلم باز میزند طوفان، در دلم باز میزند گریه

نسپردی مرا به دست خدا، نسپردی مرا.. مرا... رفتی 


یادم آمد به زیر بارانی، داده بودی به من کتابی را

اسم آن بود گمشده در باد ، آری آری تو با ندا رفتی


آتشی میزنم به دفتر شعر، تا شود او به رنگ خاکستر

بر لبم مصرعی فقط مانده ، ای شب من چرا چرا رفتی


احمدعلی رسولی