پُرِ از شک و یقین، آینه و  اضدادم

به نفهمی زدن خویش دگر استادم


ماهرخ، جان منی کاش که میدانستی

با نگاه تو من از حبس ابد آزادم


این زمین سفت مرا در بغلش می گیرد

عاقبت پای نفس های خودم افتادم


بی نهایت که سرانجام همه ساعت هاست

عاشق پوچی غمناک همین اعدادم

 

جغد من بال نزن، از بَرِ این مخروبه

من به آوازِ قشنگ تو بسی معتادم


چند لحظه تو اگر صبر کنی تنهایی

بغض را می شکنم تا برسد فریادم


فکر حال منو، ای دوست نکن یک لحظه 

(به غم انگیزترین حالت ممکن شادم) 


احمدعلی رسولی