دنیا دلم گرفته از این ساعت غریب

هر ثانیه به ثانیه اش خورده ام فریب

عمری مدام گشته به دنبال روشنی

یک حال خسته دلی داره ام، عجیب


آخر چرا شکوفه به پاییز می رسد

از سقف خانه ساز غم انگیز می رسد

سهم همه بهار و ولی سهم من خزان

سوز بدی ز جانب تبریز می رسد


در کنج خاک خورده و  ویرانه های دود

باید که بی دلیل، تن آیینه را زدود


با هر نسیم ساده که از خواب می پرم

آن یقه های بسته ی کشدار می دَرَم


باید دوباره مستِ در این کوچه ها شوم

با تاب های خسته به خوابی رها شوم


 جان پدر، قسم که به مادر، نمی رسم

هی می دوم، به قسمت آخر نمی رسم


آری زمان رسیده که دیگر طلوع کنی

خورشید و ماه را که دگر زیر و رو کنی


من عاشق زمین ترک خورده ی بمم

اصلا بدان که کشته و مرده یِ بمم


زیبا شکست، هر چه که دار و ندار داشت

حتما غرور خرد و دلی بیقرار داشت


اما برای منی که دگر هیچ مانده است

دیگر چگونه می شود این چنین شکست


حالا چطور میشود از این ورطه ها گذشت

لعنت به آسمان و خیابان و کوه و دشت


با هر دو پای خسته به مقصد دویده ام

اما بدان که لحظه ی خوبی ندیده ام


از سینه ریخت کفر و یقین، هر چه را که هست 

باید گذشت و گهگذری بی خدا نشست


احمدعلی رسولی