دنیا غروب کرده دلی در حوالیت

در انتظار شام آخر تو نشسته است

هر لحظه لحظه فرو می رود به آب

چون قایقی میانه ی دریا شکسته است


فردا که واژه واژه ی سردی نبود، بود؟

آخر چرا چرا به زمستان خوش آمدم 

رقصید در حوالی من دانه های برف

تنها به سنگ فرش خیابان خوش آمدم 


باید که رفت و رفت به سفر های بی قرار

آنجا که لمس آخر خط بینهایت است 

ساعت کجای جهان می تپی هنوز

هر ثانیه به ثانیه ات در حقارت است


دیگر صدای پای خودم را که نشنوم

من با دو کفش سرد خیالم بهم زدم

آن سوی آسمان خدا را ندیده ام

با بغض داریوش رفیعی قدم زدم


خون می زنم به دفتر پنهان شعر خود

تا ذره ذره معنی آن را بغل کنم

من از تبار مردم رنجیده زمان

باید که خنده در دل دیوانه حل کنم


پایان بیا گلایه ی دردم بخواب تا 

شاید طلوع را، به غروبی بدل کنی 

آرامش ستاره ی شب را به یاد آر

تا اینکه در خرابه ی جانت جدل کنی


احمدعلی رسولی