خسته از تن دوباره می شینم، آه شب هم چقدر زیبا بود

یاد دارم چو موج می رقصید، چشم هایش شبیه دریا بود


واقعیت همیشه بی معنی، واقعیت خدا کند لعنت

خواب، مستی، کشیدن سیگار، زندگی ام بسان رویا بود


هر چه با سقف درد و دل کردم! هرچه بالشت را تکان دادم

عقربه تندتر نمی چرخید، رختخوابم همیشه تنها بود


کوه ها همچو نیزه می مانند، مرگ خورشید را کمی بنگر

موقع آخرین نفس هایش، رنگ سرخش عمیق و گیرا بود 


هرچه رفتم ببینمش افسوس، بخت من روز بود و بی شک روز

آه لعنت هزار تف، لعنت،ماه من در کمین شب ها بود

لحظه خواب میرسد انگار، پلک هایم دوباره می بندم

با خودم فکر می کنم اینبار، بدترین واژه صبح فردا بود


احمدعلی رسولی