وقتی که شبیه حس تنهایی داشت
با سقف اتاق خویش، نجوایی داشت
در عالم فکر، قایق و پارویی
در شهر کویر هم که دریایی داشت
درگیر رُخَش شدم که گویا آرام
دنبال سرش دویدم امّا آرام
در خواب کنار خویش دیدم او را
من در تب و تاب بود و دنیا آرام
احمدعلی رسولی
ساحل شده شاعرانه به دریا چه
طوفان شده عاشقانه به دریا چه
در وقت سفر چه غلغله بود شمال
جمعیت بی کرانه به دریا چه
شاید که شبی نانِ بَیاتم، خوردم
چند مشت از آن دو گنده لاتم خوردم
اینان که به شُکر، لیک این نامردیست
از جانب دست دوست ماتم خوردم
احمدعلی رسولی
آن برگ خزان باغ را دریابید
سوز دل یک کلاغ را دریابید
در رقص میان نور با آیینه
تاریک ترین چراغ را دریابید
احمدعلی رسولی
من عاشق زخم های باران بودم
با خش خش برگ زرد، همخوان بودم
در فصل خزان که عابری سرگردان
در سبزترین بهار بی جان بودم
احمدعلی رسولی
در چشم ترم شبیه خاری ای دل
انگار رفیق شیش تاری ای دل
هی ناله نکن که بی کس و تنهایم
خون است که تو همیشه داری ای دل
احمدعلی رسولی
قفل است به سوی آسمان نتوانم
آزاد و رها که بی گمان نتوانم
یک عالمه عشق در گلو می پیچد
قادر به سخن گفتن آن نتوانم
بر پرده ی چشم من که می آیی کم
از دوری تو که اشک دارم هر دم
بی دست تو به اتاق ها پیوستم
از پنجره ها چرا تو میریزی غم...
احمدعلی رسولی