اسرار و جنون خفته با هم دارد
در عمق نگاه خویش مرهم دارد
من مِی نزدم ولی سرم می گردد
چشمان تو نئشگی مبهم دارد
احمدعلی رسولی
اسرار و جنون خفته با هم دارد
در عمق نگاه خویش مرهم دارد
من مِی نزدم ولی سرم می گردد
چشمان تو نئشگی مبهم دارد
احمدعلی رسولی
گاهی تنت میان افق ریز می شود
ته مانده ی نگاه تو تغلیظ می شود
شاید که بعد زمستان بهار هست
اما بدان بدون تو پاییز می شود
احمدعلی رسولی
باران بگیر و آتش من را خراب کن
یا گُر بگیر و این دل من را عذاب کن
گَر می کنی تو مرا سر در هوا عزیز
دستم بگیر و جام مرا در شراب کن
احمدعلی رسولی
هر قدر نگاه کرده ام پیدا نیست
نه خوابی و نه تابی و نه رویا نیست
من مثل همان جزیره ی متروکم
در دور و برم صدای یک دریا نیست
احمدعلی رسولی
آن لحظه که یخ از نگهَت نازل شد
بین من و دل، چشمه ی خون حائل شد
خش خش زده با چهره ی زردم دیدم
هر غنچه ی باغم به درک واصل شد
احمدعلی رسولی
یک عالمه غصه در خودش حل کرده
هر جشن و خوشی که بود منحل کرده
در شهر کویر و این دل لا کردار
ناگاه چه شد هوای ساحل کرده
احمدعلی رسولی
آرام سکوت عشق را بشکستی
آرام به موج بادها دلبستی
هر چند به عطر دامنت معتادم
آرام به خاطرات خوش پیوستی
احمدعلی رسولی یزدی
در کشور من، شعارها در سخن است
از راست و چپ تشکر از هموطن است
دادند چه وعده های خوبی اما
چشمان تو انتخاب قطعی من است
احمدعلی رسولی یزدی
یک خرمن پیچک را در باد رها کردی
با چشم قناری ها ای دوست چه ها کردی
دیدار شود یا نه در فکر شما هستیم
هر چند که دستانم در دست خدا کردی
باید که نگاه دارد این مشعل را
تا حل کند آن مشکل لاینحل را
چندیست که فکر و ذکر دریا شده است
آتش بزند چگونه یک جنگل را
احمدعلی رسولی