یک پیرزن خیره به ماتیک مانده بود
یک عقربه در کف تاک تیک مانده بود
دیگر امید به طلوع سحر نداشت
یک گوسفند پشت ترافیک مانده بود
احمدعلی رسولی
یک پیرزن خیره به ماتیک مانده بود
یک عقربه در کف تاک تیک مانده بود
دیگر امید به طلوع سحر نداشت
یک گوسفند پشت ترافیک مانده بود
احمدعلی رسولی
شراب سیب چکید از شکافِ چشمانش
هزار دور کم است بر طواف چشمانش
هنوز ابر نیامد که سخت باریدند
چه کوچک است دلش بر خلاف چشمانش
احمدعلی رسولی
مسیر راه شب را شمع می کرد
ندیدن های او را جمع می کرد
برای تبرئه از اعترافی
خودش را استراق سمع می کرد
احمدعلی رسولی
آن خنده ها برای زخم دلش، بیهوده می نمود
خون ندیده را به تیغ غمش، آلوده می نمود
حک کرد روی سنگ مزارش نوشته ای
این روزگار پلید برایم تا بوده می نمود
احمدعلی رسولی
غرق در مستی او، داد زدم تا دریا
شوق دیدار تنش، چشم شدم تا دریا
موج و دیوانگی و ساحل و شب بیداری
من فقط مانده ام و چند قدم تا دریا
احمدعلی رسولی
پولی نداشت خدا برای خرید رژ
با زلزله، لبان گسل سرخ می کند
احمدعلی رسولی
یک چاییِ تلخ با دوتا قند
در کنج غمش دو گور می کند
یک گور برای جسم سردش
یک گور برای روح در بند
احمدعلی رسولی
تنها کلید نجات به دست زمانه بود
دنیای خوب و قشنگ کمی شاعرانه بود
این آسمان سراسر شب است،شب
خورشید پشت ابرها تماما بهانه بود
احمدعلی رسولی