از عمق دل زمانه غم می ریزد
بر روی شراب ناب سم می ریزد
از جام خوش و شادی و مستانه خود
نامرد چرا همیشه کم می ریزد
احمدعلی رسولی
از عمق دل زمانه غم می ریزد
بر روی شراب ناب سم می ریزد
از جام خوش و شادی و مستانه خود
نامرد چرا همیشه کم می ریزد
احمدعلی رسولی
او که تنها خوشی اش یک قمر و فاخته بود
کنج پستوی دلش ناله ی نی تاخته بود
لاله و سوسن و شبدر همه در پروازند
در گلستان نگاهش تبری ساخته بود
در دل باد که می چرخد و می رقصیدش
یک غزل خون جگر بود که افراخته بود
قاصدک رفته و ساعت به خودش می پیچد
عقربه نیم نگاهی به در انداخته بود
عاقبت شاپرکی عاشق آتش شد و رفت
تو نبودی و ببینی که چه پرداخته بود
از نبرد با غم و تنهایی خود انگاری
از ازل تا به قیامت همه را باخته بود
احمدعلی رسولی
یک پرسش بی کلام می پرسد او
از پاسخ این سوال می ترسد او
یک جام برای گریه می ریزد او
بی وقفه درون باد میرقصد او
احمدعلی رسولی
نگاه سرد پرنده، میان بی تابی
نشسته رنگ سیاه بر دریچه آبی
رسید لحظه ی نابی به وقت تاریکی
شکفت خواب عمیقی درون بی خوابی
احمدعلی رسولی