۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

لال

سکوت را

ترجمه ای باید

که سرشار از راز

که جاودانه ترین

زبان جهان است


در تلاطم ساعت ها 

مشغولِ هستی، 

اگرچه نیستی می ماند

اگرچه شب می ماند

و روز، رفیق نیمه راه می شود


لال 

در میان واژه های رقصنده 

ترانه هایی را

به دست باد می سپارد


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

مطیع

گر درد کشی، اسیر دشنام شوی


صد بِه که مطیع حزب ایام شوی


چون موج بلند غرق کن ساحل را 


قبل از آنکه دوباره آرام شوی


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

انجیلی

مریمِ قصه های انجیلی، من تو را تویِ شعرها دیدم

شک ندارم مقدسی اما، با تو معنای عشق فهمیدم


در مسیر بلند گیسویت، جاده هایی که پیچ در پیچ اند

تاب می خوردم و نفهمیدم، گیج می خوردم و نپرسیدم


گیج می خوردم و نپرسیدم، من که غرق شبانه ای زیبا

ای خدایا نبود پایانی، در حوالی راه رقصیدم


بستری از بهار نارنجی، ملحفه از گلاب می خواهم

مست کردی مرا تو لاکردار ، از خزانیِ باد لرزیدم 


دور گشتی و دور می گشتی،بُهت تنها زبان چشمم بود

دل به هر ساعتی که آویزان، با تن عقربه که چرخیدم


همدمم بود جلد قرانی، غرق در قصه های انجیلی

من مسلمان زنده ای در باد، یک مسیحی مرده گردیدم


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

دقایق

خون کن تو تمام این دل رنگی را

ای کاش فرا رسد دگر مرگی را

برخیز دقایق خوش پاییزی

تا خواب کنی جوانه ی برگی را


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

آوای مهر

در میان مه

آینه در آینه

تصویر توست

گویی که شیشه ها را

به بند کشیده ای

ماه را به تصویر کشیده ای

ساعت را...

به آتیش کشیده ای


می رقصد سکوت

با غریو تنهایی

 در برابر بغض هایی

 که سینه دیوار را

 نشانه گرفته اند

 و پنجره هایی 

 که غروب را

 باور کرده اند


ولیکن

آوای مهر را

باید شنید

حتی به زیر خاکستر


سرانجام روزی

طنین نگاهم

گم می شود درون آینه ها 

جایی که لبانت ترانه ای را 

بلند می خواند


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

شاهکار

در جنگل خزان وجودم زبانه ایست.. 

آتیش نه، به اشهد الله بهانه ایست


ای ماهرخ کجای جهانی که امشبم

این تخت زیر تنم بد تازیانه ایست


گفتم برم برم که سخن ها کنم ولی 

بر روی قاطعیت حرفم، گمانه ایست


شاید که مژه های بلندت اشارتیست

اما بدان سیاهی چشمت ترانه ایست


آری بدان سیاهی چشمت هزار شعر

هر بیت بیت آن غزل عاشقانه ایست


سرخی راه در طلبت اشتباه نیست

این مرگ، مرگ بسی جاودانه ایست

 

من عابر گذشته از این اوج ‌شاهکار

در به در خروج از این شب زمانه ایست


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

سپیده دم

طلوع می کند

بخدا قسم خورشید طلوع می کند

اگر چه هنوز شب است

اگر چه هنوز جغد می خواند

اگر چه هنوز  تاب تاب می خورد

اما

سپیده دم همین حوالی است


سیگار می کشد

سیگار می کشد

تا صبح را بغل کند

تا سپیدی را نقاشی کشد


در تلاطم سحر

افسوس

که پروانه ها

پیام رسانان پوچی اند

در جوار شمع ها


بیداد، 

ستاره های بی قرار

در ظلمات شب

به گور می برند

او را... 

ولیکن... ولیکن

خورشید

طلوع خواهد کرد

سپیده دم همین نزدیکی است

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بیمارش

بی تاب شد از تفکر بیمارش


ای کاش عوض شود تِم افکارش


دیوانه شده از این همه بی خوابی 


لعنت به دو چشم خسته ی بیدارش

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

نشنید

بر ساحل خود صدای دریا نشنید


لالایی باد را دریغا نشنید


صد بار، هزار بار چشمک زده بود


راز دل آسمان شب را نشنید 


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بیقرار

دنیا دلم گرفته از این ساعت غریب

هر ثانیه به ثانیه اش خورده ام فریب

عمری مدام گشته به دنبال روشنی

یک حال خسته دلی داره ام، عجیب


آخر چرا شکوفه به پاییز می رسد

از سقف خانه ساز غم انگیز می رسد

سهم همه بهار و ولی سهم من خزان

سوز بدی ز جانب تبریز می رسد


در کنج خاک خورده و  ویرانه های دود

باید که بی دلیل، تن آیینه را زدود


با هر نسیم ساده که از خواب می پرم

آن یقه های بسته ی کشدار می دَرَم


باید دوباره مستِ در این کوچه ها شوم

با تاب های خسته به خوابی رها شوم


 جان پدر، قسم که به مادر، نمی رسم

هی می دوم، به قسمت آخر نمی رسم


آری زمان رسیده که دیگر طلوع کنی

خورشید و ماه را که دگر زیر و رو کنی


من عاشق زمین ترک خورده ی بمم

اصلا بدان که کشته و مرده یِ بمم


زیبا شکست، هر چه که دار و ندار داشت

حتما غرور خرد و دلی بیقرار داشت


اما برای منی که دگر هیچ مانده است

دیگر چگونه می شود این چنین شکست


حالا چطور میشود از این ورطه ها گذشت

لعنت به آسمان و خیابان و کوه و دشت


با هر دو پای خسته به مقصد دویده ام

اما بدان که لحظه ی خوبی ندیده ام


از سینه ریخت کفر و یقین، هر چه را که هست 

باید گذشت و گهگذری بی خدا نشست


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی