می نگریست
در سکوت زمین
آبی آسمان را
تا شور شود
مزه ی لب هایش
پنجره را می بندد
پرده را می اندازد
رو می کند
جنون نگاهش را
برای آینه
تا دریابد
راز سرخی چشمانش
کبریت میکشد
پروانه می میرد
آری...
باید
در قلمروی آینه
برافراشته کند
پرچمی سرخ را
برای صلح با پرواز
احمدعلی رسولی
صدای کبوتر
میخراشد
نگاه تبدارش،
تا بخواند
آیه های تبعید را
همنوای با ساعت
تف می کند
واژه ی جاذبه را
بر روی دیوار
تا فرو ریزند
بغض های نهانش
بر زمین
چه رویاییست
آنجا که
کشتی شکسته
رقص موج ها را
برای رسیدن به آسمان
نظاره می کند
احمدعلی رسولی
وقتی که دوباره بی خبر رفت
این حوصله ام مدام سر رفت
از بهمن من چو دود برخاست
خواب از سر من شبانه در رفت
احمدعلی رسولی
دلم به قله ی تنهاییت رجوع دارد
سه نقطه ی سر خطم بدان شروع دارد
نشسته بر سر کوهی نگاه می کردم
غروب حس رهایی تر از طلوع دارد
احمدعلی رسولی