می خرامد رویا.... در غبار سایه های سیاه... در  کنار تپه های همیشه جدا... در میان رقص پیچک تنها...

می روم آرام... سوی آغوش بادهای خزان... سوی دست های خشک بهار... سوی آخرین بخار حمام

مست در بوی شامپو ها... عشق بازی کنار صابون ها... عشوه ی مو به دور انگشتم... رقص داغی به سبک تانگوها....

  دیگر آفتاب بر تنم سرد است... برف قرمز برای من بی جان... رنگ آبی علامت خطری... بوسه هایم تهیِ از ایمان... 

 در نگاه پشت پنجره ام... رنگ برگ ها نهایتا زردند...طعم سیگار من کمی شیرین... با درختان بید می لرزند... 

در وجودم هجوم کاغذها.... مغز من جوهری که پس داده ... عاقبت دست سرد نمناکم ... به سکوت مداد دست داده... 

قاصدک ها که پنبه در گوشند...خار و خاساکِ باغ، می سوزند... کاج ها هم که خسته از دیوار، و کلاغان به سوی آغوشند ... 

تلخ چایی کنار حتی قند... سخت بودن کنار صدها تن... نفسی می کشی ولی اما...این هوا خوردنت به قیمت چند... 

توی تبعید دوزخی ماندم...عمق دل واژه ها ولی سردند... تو نگاهم نکن غریبه ی من... که دو چشمم علائم مرگند


احمدعلی رسولی