۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

درد


با حنجره ی گرفته می خواند درد

اسرار نهفته خوب می داند درد

هر جا بروی به سوی تو می آید

همچون سگ با وفا که می ماند درد


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

صدف

زیبا و قشنگ نیست دیگر فردا

ماهی و صدف رها کنید این تن را

دلشوره به جان ساحلی افتاده

یک روز تو غرق می شوی ای دریا


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

زمستان

دنیا غروب کرده دلی در حوالیت

در انتظار شام آخر تو نشسته است

هر لحظه لحظه فرو می رود به آب

چون قایقی میانه ی دریا شکسته است


فردا که واژه واژه ی سردی نبود، بود؟

آخر چرا چرا به زمستان خوش آمدم 

رقصید در حوالی من دانه های برف

تنها به سنگ فرش خیابان خوش آمدم 


باید که رفت و رفت به سفر های بی قرار

آنجا که لمس آخر خط بینهایت است 

ساعت کجای جهان می تپی هنوز

هر ثانیه به ثانیه ات در حقارت است


دیگر صدای پای خودم را که نشنوم

من با دو کفش سرد خیالم بهم زدم

آن سوی آسمان خدا را ندیده ام

با بغض داریوش رفیعی قدم زدم


خون می زنم به دفتر پنهان شعر خود

تا ذره ذره معنی آن را بغل کنم

من از تبار مردم رنجیده زمان

باید که خنده در دل دیوانه حل کنم


پایان بیا گلایه ی دردم بخواب تا 

شاید طلوع را، به غروبی بدل کنی 

آرامش ستاره ی شب را به یاد آر

تا اینکه در خرابه ی جانت جدل کنی


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

حرارت

درلابلای سایه ها

حرارت چشمانش 

بی قرار می کند

آب می کند

آب می کند

چشم هایم را


به راستی دعای بارانی 

قدیس من 

آه، بنواز طنین صدایت را

که لحظه نیایش است


رقص می کنم 

رقص می کنم

در میان آتش

با لذتی شگرف


ابراهیم گشته ام، گویا 

 یا هیزمی

که نمی دانستم 


زلال نگاهت را

در شبی خزان

با گیلاس های شکسته

سر میکشیدم

تا که نعره کشم

تا که نعره کشم

حرف های قلبم را


قدیس من

جهنم چشم هایت

بهشت من بود


احمدعلی رسولی 
۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

گیرا

خسته از تن دوباره می شینم، آه شب هم چقدر زیبا بود

یاد دارم چو موج می رقصید، چشم هایش شبیه دریا بود


واقعیت همیشه بی معنی، واقعیت خدا کند لعنت

خواب، مستی، کشیدن سیگار، زندگی ام بسان رویا بود


هر چه با سقف درد و دل کردم! هرچه بالشت را تکان دادم

عقربه تندتر نمی چرخید، رختخوابم همیشه تنها بود


کوه ها همچو نیزه می مانند، مرگ خورشید را کمی بنگر

موقع آخرین نفس هایش، رنگ سرخش عمیق و گیرا بود 


هرچه رفتم ببینمش افسوس، بخت من روز بود و بی شک روز

آه لعنت هزار تف، لعنت،ماه من در کمین شب ها بود

لحظه خواب میرسد انگار، پلک هایم دوباره می بندم

با خودم فکر می کنم اینبار، بدترین واژه صبح فردا بود


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بغل


امواج گرفته در بغل شیدا شد

یک لحظه ی بعد باز هم تنها شد

 یک عمرِ که فکر می کند این ساحل

باید که چگونه غرق آن دریا شد


ahmad ali

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

سوخت

او رفته و او رفته و رویایی سوخت

امروز سیاه گشته و فردایی سوخت 

دیگر اثر از طنین موجی هم نیست

در غیبت او شبانه دریایی سوخت


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

نمی کشم

دیگر نگو نگو به قسم ها نمی کشم

ساحل بدون موج تو دریا، نمی کشم


باید که حال و روز خودم را عوض کنم 

سیگار دستم است و به مولا نمی کشم


از بچگی ارادتی که به پروانه داشتم

این دردِ کهنه ایست که حالا نمی کشم


مرگی به رقص آمده در پنجه خزان 

این عمر مانده را، رُخ فردا نمی کشم


ای ثانیه برو برو به جهنم که می روی

ناز تو گَند بی سر و پا را نمی کشم


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

آمال

      گر غصه و اضطراب، احوال من است

      آسایش و افتخار، آمال من است

      هر جا که بهشت هست تقدیم شما

      هر جا که جهنمی شده مال من است


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

طلوع

دست های رها شده، 

دوباره آآآآآه

دست های رها شده

 از آسمان آبی

 یا شبی بی انتها 

 نمی داند

 ولی چه بی تابانه می سوزد

 از این تقدیر... 


در این زبانه ی آتش

تا کجا باید غروب کند

بلکه طلوعی را دریابد


سرگردان 

با هزاران شمع

در جستجوی پیامبری

که دست هایش را

پروانه کند


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی