۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

هدیه

این قلب پاره پاره که چندی دچار توست 

زیباترین دقایق عمرم، کنار توست 


عمرت بسی بلند و تنت تندرست باد

آداب شکر، گره زده در نوبهار توست


دنیا بدون لبت برهوتیست بی دلیل

آغوش زندگی حوالی نصف النهار توست


هر دانه دانه برگِ خزان را شمرده ام

ساعت کجا... که ثانیه در انتظار توست 


ماه و ستاره و خفاش ، که در جای خود عزیز

ای ماهرخ ببین که شبم بیقرار توست 


گاهی به روی ابر قدم می زنم به عشق 

این حس فوق العاده شده، وام دار توست


هر هدیه در مقابل چشمت حقیر بود

دار و ندار زندگیم جان نثار توست


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بتابانم

از چشمه ی این دنیا یک روز بجوشانم

هر ساز زدی سوگند، جانانه برقصانم


در لحظه ی مرگ آخر یادم نرود هرگز 

بر گوش تو ای دنیا سیلی که بخوابانم


جنگل بروم حتی رحمی نکنم دیگر

با دست پر از هیزم، آتیش برگردانم


سرد است هوا ای دل من درد نمی فهمم

این ملحفه را باید دور تو بپیچانم


بی گردش از این دوران در خانه خیالی نیست

با عقربه ی ساعت، ایام بچرخانم


من عاشق آن برفم می بارد و می بارد 

تا بغض گلویم را این گونه بپوشانم


مانند همان خورشید در قطب جنوبم که

در فرصت آن روزی یک لحظه بتابانم


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

غمناک

پُرِ از شک و یقین، آینه و  اضدادم

به نفهمی زدن خویش دگر استادم


ماهرخ، جان منی کاش که میدانستی

با نگاه تو من از حبس ابد آزادم


این زمین سفت مرا در بغلش می گیرد

عاقبت پای نفس های خودم افتادم


بی نهایت که سرانجام همه ساعت هاست

عاشق پوچی غمناک همین اعدادم

 

جغد من بال نزن، از بَرِ این مخروبه

من به آوازِ قشنگ تو بسی معتادم


چند لحظه تو اگر صبر کنی تنهایی

بغض را می شکنم تا برسد فریادم


فکر حال منو، ای دوست نکن یک لحظه 

(به غم انگیزترین حالت ممکن شادم) 


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

آرامی


زنهار که بی حد و حَصَر آرامی


انگار که از درد خبر آرامی


دیدی که چگونه شب دل ماهی زد


الحق والانصاف سحر آرامی


احمدعلی رسولی 


۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

پریشان

احوال دلم چرا پریشان شده بود


خورشید، بدون ابر باران شده بود


گرمای تنم بگو چه شد یکباره 


از خواب پریده ام زمستان شده بود


احمدعلی رسولی 

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

گلایلی

با جفتی کفش، بر تن دنیایی

آری آری همیشه در رویایی

شاید که گل گلایلی بتواند

آرام کند خروش این تنهایی 


احمدعلی رسولی 

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

رفتی


ای بهاری ترین آبی ها، تو چرا سوی برف ها رفتی

چند خطی نمانده بود اما، ای دریغا رها رها رفتی


در هوایت که شعر زیبایی، می نوشتم بدون اندیشه

تا رسیدم به ماه و آن شب ناز، دیدم القصه بی هوا رفتی


آه، لعنت به قهوه و چایی، آه لعنت به دود سیگاری

هر چه کردم نشد نشد که نشد، من چه کردم که در خفا رفتی


دفتر شعر خیس من نمناک،قلمم غرق در سکوتی تلخ

عاقبت باز خواهی گشت، حتم دارم که با وفا رفتی


رقص شب بود و دشت آلاله، پیچ میخورد به دور دستانم

ناگهان زد به پلک هایم نور، به گمانم که ساقیا رفتی


در دلم باز میزند طوفان، در دلم باز میزند گریه

نسپردی مرا به دست خدا، نسپردی مرا.. مرا... رفتی 


یادم آمد به زیر بارانی، داده بودی به من کتابی را

اسم آن بود گمشده در باد ، آری آری تو با ندا رفتی


آتشی میزنم به دفتر شعر، تا شود او به رنگ خاکستر

بر لبم مصرعی فقط مانده ، ای شب من چرا چرا رفتی


احمدعلی رسولی 

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

کافور

او خم شد و دوباره به دنیا سلام کرد

دیوانه بود وقت خودش را حرام کرد


وقتی سکوت پاسخ این بی مروت است

آخر سخن برای چه باید کلام کرد


این گرگ بی سر و پا که فقط باج می گرفت

دینار عمر خرج همین بی مرام کرد 


لعنت به روز و شبت، ای جهان بد

خونش به جوش آمد و آن دم قیام کرد


کافور را روی تنش عاشقانه ریخت

یک بوی عطر خوشی در مشام کرد 


سیگار ته کشیده، پروانه مرده است

با یک گلوله کار خودش را تمام کرد



۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

باش

کانون ادبی دانشگاه شهیدباهنرکرمان:

گرچه این آسمانِ من تنهاس، تو ولی آبیِ کبودم باش

من سقوطی نکرده در خویشم، تو بیا ناجی فرودم باش


مثل پروانه در دل آتش، سوی آغوش تو عطش دارم

تو ولی ساز هایِ غمگین باش، آخرین لحظه یِ سرودم باش


ای تماشاترینِ رهگذران، تک و تنها کنار من بنشین

از زمین و زمان که خسته شدم، قفل این سردر ورودم باش


گور بابای بی وفایی ها، گور بابای برگ آخرِ شعر... 

سوخت سیگار دلخوشی هایم،چرخش حلقه های دودم باش


باد بودم که خالی و خالی، سوی ابری که اشک میریزد

هر چه بودم رها رها تنها، چون نفس عمق تار و پودم باش 


برف بارید و برف می بارید، آنطرف بود آتش و آتش

مرده ام زیر خرمنی رگبار، دعوت جشن یادبودم باش


احمد_علی_رسولی

۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

حزین

رها می شود

رها می شود

حزین چشمهایم

با صدای قدم هایت

ای تبلور آزادی


خروش آفتاب

از پس ابرهای تیره

معجزه ی دو گوی سیاه بود

نه خورشید


آب چه میدانست

که تشنگی لبهایم

از فراق دو رود سرخ است




آی... آی


وجد آورنده احساس


موهایت

باد را تکان میداد


 احمدعلی رسولی 

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی