نمی فهمد

برهنگی آفتاب را

هنگام شب

وقتی که میخوابی


نمی داند

رقص شب را

در زیر نور

وقتی که بلند میشوی


سرد و بیروح است

چشمهایش 

در زیر باران


خون را نمی فهمد

محکوم جنون های خفته

سرشار از دیوانگی های مفرط


اما آسوده  خاطر

که لعنت را نمی داند 


مجسمه ای در باد... 


احمدعلی رسولی