طوفان

بهار را

به مرگ می گیرد


درختان را

عریان می کند


تجاوز می کند 

به لانه ی کلاغ ها


می دوند

پا برهنه

احساس های خفته

در جشن رسوایی

با چراغ هایی به رنگ خون

در ضیافت آخرین نگاه


باران 

بدون ابر می بارد

به اقیانوس ها

خیانت می کند 

به آسمان دل می بندد

به خاک می افتد


در غروبی بی خورشید

با چتری از پرستوها 


آرام آرام... 

صدای قدم هایت را

فریاد می زنم



احمدعلی رسولی