در تخت خود نشسته

لحظه ها را

می شمارد


می اندیشد 

به ابتدای صبحی 

که انتهایش را

به یاد نمی آورد



شبش را گم کرده 

در عقربه های زمان، 

فراموش شده

در صدای ناکوک خروسی

که مغرورانه می نالد



دروغ است 

دروغ است... 


سرانجام

می آید

در حوالی باد

با غروب آخرین آفتاب


زمانی که خواب ها نیز

برای دیدنش

بیدار می مانند


احمدعلی رسولی