ای دوست نگاه زرد من را دیدی
آن جنگ بزرگ روح و تن را دیدی
شاید بچکد خون رگم در خوابت
اقرار نکن که تیغ زن را دیدی
احمدعلی رسولی
ای دوست نگاه زرد من را دیدی
آن جنگ بزرگ روح و تن را دیدی
شاید بچکد خون رگم در خوابت
اقرار نکن که تیغ زن را دیدی
احمدعلی رسولی
در میان بادهای روزگار
که فال تو را
در سینه می گیرند
من خواب دیده ام
نگاه تو را
پیچیده در هفت شاخه رز
که در سرزمین خورشید
پژمرده اند...
این خواب را
هر چه می خواهی
تعبیر کن
اما بدان
که من
سلام تو را
به زندان بان عزیز مصر، رسانده ام...
احمدعلی رسولی
دست می اندازد
نگاه هرزه خورشید
بر بازوان دخترکان آسمان
که بر چهره خویش
در آینه گناه می نگرند...
بر پاهای تاول زده
دامن های کوتاه پوشانده اند
و زخم عشق را
بر دفتر هوس
نقش بسته اند
آنگونه که زاهدان
بر بستر خویش
پینه های گذشته را
به حراج گذاشته اند...
احمدعلی رسولی
آن هنگام که شکوفه را
در بستر خاکستر
جاودانه کنی
به خدایت
پیغام آشنای سجده ای دیگر را
فرستاده ای...
نیایش کن
دانه های روییده از
خاک مرده را
و مژده ای ده
مترسکان ایستاده بر
کشتزارهای گناه را
احمدعلی رسولی
ابر که چکه می کند
فرشتگان به تو انگ می زنند
که اشک آسمان را
بر دستان زمانه
هدر داده ای
باز باید
در دل شب
برای باران
مرثیه ای تازه
از سقوط بگویم
احمدعلی رسولی
روح که فواره می کند
خفه می سازد جان ملتهب را...
باید دست کشید
از طلوع خورشید
و در شب دیگری
غرق شد
شاید که طلسم گناهان نکرده
به دست ستاره های واپسین
بشکند
و نام تو را
در زمره پرهیزگاران ناامید
گرداند...
احمدعلی رسولی