یک چشم به عمق آسمان دوخته بود
آن چشم عجیب، گریه اندوخته بود
سرمای تنش صدای آتش میزد
یک عالمه برف در غمش سوخته بود
احمدعلی رسولی
یک چشم به عمق آسمان دوخته بود
آن چشم عجیب، گریه اندوخته بود
سرمای تنش صدای آتش میزد
یک عالمه برف در غمش سوخته بود
احمدعلی رسولی
او تلخ و خراب مثل بادام شده
در کام جهان نشسته ناکام شده
دنبال بهار لحظه ها هست ولی
در دست خزان باد اعدام شده
احمدعلی رسولی
او رفته و غروب تنم نایت می شود
سیگار برگ، در نبودنِ او لایت می شود
چرخیده باز فصل بهاری، در خزان باد
خورشید هم دوباره صفر فارنهایت می شود
احمدعلی رسولی
از چشم خمار تو خبر میریزد
بر جنگل خیس من تبر میریزد
لعنت به صدای ساعت دیواری
از سقف اتاق هم اگر می ریزد
احمدعلی رسولی
بخدا در بغل باد یکی میرقصید
رقص، تانگوست ولی مرد تکی میرقصید
آسمان صاف، زمین ساز خودش را میزد
بر تن خاطره ها قاصدکی میرقصید
احمدعلی رسولی
دیریست شقایق به زمین جاری نیست
آسمان را به زمین حیف که دیداری نیست
آن دوتا چشم که تندیس خوش بیداریست
در دل باد شکست و هیچ، تکراری نیست
او که بیهوده به هر ساز خوشی میرقصد
شادی و عیش در این خانه که اجباری نیست
دوست دارد من دیوانه ی زنجیری را
خوب بنگر که این جمله ی اخباری نیست
اختیار است که زیباست به دل می شیند
دیدن آتش و پروانه که اصراری نیست
آخرِ این شب ِ تنهایی ما، بی خوابیست
بازها را به کبوتر که دگر کاری نیست
احمدعلی رسولی
چندیست که دل مزرعه یِ من شده سرد
یک گل همه خار و مابقی هم شده زرد
طرحی به قلم کشید در دفتر خویش
جمعی همه زوج و یک نفر هم شده فرد
عمریست که از چهره ی شب می ترسید
آغوش به غم گشوده حالا شده مرد
آبی ست دلش همچو صدف ماهی ها
هرچند که از ساحلِ دریا شده طرد
گاهی به خود و چشم ترش می پیچد
یک تومر خوش خیم که چندی شده درد
احمدعلی رسولی
پیچیده دوباره عطر تنباکویی
با ناز و ادا نشسته بر سکویی
بوسید لبان سرخ معشوقه ی خویش
یک طعم قشنگ و تلخ کاکائویی
احمدعلی رسولی
خورشید سقوط کرده دریا هنگ است
آماده ی یک پرچم قرمز رنگ است
با موج و صدف، ماهی و مرواریدش
ماه آمده است و باز دریا جنگ است
احمدعلی رسولی
آلوده به درد همچو یک کوبانی
افسانه شده ولی خودش قربانی
از فرط شراب غم که ساقی میداد
یک طعنه زند به عالِم ربانی
احمدعلی رسولی