دقایق

خون کن تو تمام این دل رنگی را

ای کاش فرا رسد دگر مرگی را

برخیز دقایق خوش پاییزی

تا خواب کنی جوانه ی برگی را


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

آوای مهر

در میان مه

آینه در آینه

تصویر توست

گویی که شیشه ها را

به بند کشیده ای

ماه را به تصویر کشیده ای

ساعت را...

به آتیش کشیده ای


می رقصد سکوت

با غریو تنهایی

 در برابر بغض هایی

 که سینه دیوار را

 نشانه گرفته اند

 و پنجره هایی 

 که غروب را

 باور کرده اند


ولیکن

آوای مهر را

باید شنید

حتی به زیر خاکستر


سرانجام روزی

طنین نگاهم

گم می شود درون آینه ها 

جایی که لبانت ترانه ای را 

بلند می خواند


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

شاهکار

در جنگل خزان وجودم زبانه ایست.. 

آتیش نه، به اشهد الله بهانه ایست


ای ماهرخ کجای جهانی که امشبم

این تخت زیر تنم بد تازیانه ایست


گفتم برم برم که سخن ها کنم ولی 

بر روی قاطعیت حرفم، گمانه ایست


شاید که مژه های بلندت اشارتیست

اما بدان سیاهی چشمت ترانه ایست


آری بدان سیاهی چشمت هزار شعر

هر بیت بیت آن غزل عاشقانه ایست


سرخی راه در طلبت اشتباه نیست

این مرگ، مرگ بسی جاودانه ایست

 

من عابر گذشته از این اوج ‌شاهکار

در به در خروج از این شب زمانه ایست


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

سپیده دم

طلوع می کند

بخدا قسم خورشید طلوع می کند

اگر چه هنوز شب است

اگر چه هنوز جغد می خواند

اگر چه هنوز  تاب تاب می خورد

اما

سپیده دم همین حوالی است


سیگار می کشد

سیگار می کشد

تا صبح را بغل کند

تا سپیدی را نقاشی کشد


در تلاطم سحر

افسوس

که پروانه ها

پیام رسانان پوچی اند

در جوار شمع ها


بیداد، 

ستاره های بی قرار

در ظلمات شب

به گور می برند

او را... 

ولیکن... ولیکن

خورشید

طلوع خواهد کرد

سپیده دم همین نزدیکی است

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بیمارش

بی تاب شد از تفکر بیمارش


ای کاش عوض شود تِم افکارش


دیوانه شده از این همه بی خوابی 


لعنت به دو چشم خسته ی بیدارش

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

نشنید

بر ساحل خود صدای دریا نشنید


لالایی باد را دریغا نشنید


صد بار، هزار بار چشمک زده بود


راز دل آسمان شب را نشنید 


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بیقرار

دنیا دلم گرفته از این ساعت غریب

هر ثانیه به ثانیه اش خورده ام فریب

عمری مدام گشته به دنبال روشنی

یک حال خسته دلی داره ام، عجیب


آخر چرا شکوفه به پاییز می رسد

از سقف خانه ساز غم انگیز می رسد

سهم همه بهار و ولی سهم من خزان

سوز بدی ز جانب تبریز می رسد


در کنج خاک خورده و  ویرانه های دود

باید که بی دلیل، تن آیینه را زدود


با هر نسیم ساده که از خواب می پرم

آن یقه های بسته ی کشدار می دَرَم


باید دوباره مستِ در این کوچه ها شوم

با تاب های خسته به خوابی رها شوم


 جان پدر، قسم که به مادر، نمی رسم

هی می دوم، به قسمت آخر نمی رسم


آری زمان رسیده که دیگر طلوع کنی

خورشید و ماه را که دگر زیر و رو کنی


من عاشق زمین ترک خورده ی بمم

اصلا بدان که کشته و مرده یِ بمم


زیبا شکست، هر چه که دار و ندار داشت

حتما غرور خرد و دلی بیقرار داشت


اما برای منی که دگر هیچ مانده است

دیگر چگونه می شود این چنین شکست


حالا چطور میشود از این ورطه ها گذشت

لعنت به آسمان و خیابان و کوه و دشت


با هر دو پای خسته به مقصد دویده ام

اما بدان که لحظه ی خوبی ندیده ام


از سینه ریخت کفر و یقین، هر چه را که هست 

باید گذشت و گهگذری بی خدا نشست


احمدعلی رسولی 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

هدیه

این قلب پاره پاره که چندی دچار توست 

زیباترین دقایق عمرم، کنار توست 


عمرت بسی بلند و تنت تندرست باد

آداب شکر، گره زده در نوبهار توست


دنیا بدون لبت برهوتیست بی دلیل

آغوش زندگی حوالی نصف النهار توست


هر دانه دانه برگِ خزان را شمرده ام

ساعت کجا... که ثانیه در انتظار توست 


ماه و ستاره و خفاش ، که در جای خود عزیز

ای ماهرخ ببین که شبم بیقرار توست 


گاهی به روی ابر قدم می زنم به عشق 

این حس فوق العاده شده، وام دار توست


هر هدیه در مقابل چشمت حقیر بود

دار و ندار زندگیم جان نثار توست


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بتابانم

از چشمه ی این دنیا یک روز بجوشانم

هر ساز زدی سوگند، جانانه برقصانم


در لحظه ی مرگ آخر یادم نرود هرگز 

بر گوش تو ای دنیا سیلی که بخوابانم


جنگل بروم حتی رحمی نکنم دیگر

با دست پر از هیزم، آتیش برگردانم


سرد است هوا ای دل من درد نمی فهمم

این ملحفه را باید دور تو بپیچانم


بی گردش از این دوران در خانه خیالی نیست

با عقربه ی ساعت، ایام بچرخانم


من عاشق آن برفم می بارد و می بارد 

تا بغض گلویم را این گونه بپوشانم


مانند همان خورشید در قطب جنوبم که

در فرصت آن روزی یک لحظه بتابانم


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

غمناک

پُرِ از شک و یقین، آینه و  اضدادم

به نفهمی زدن خویش دگر استادم


ماهرخ، جان منی کاش که میدانستی

با نگاه تو من از حبس ابد آزادم


این زمین سفت مرا در بغلش می گیرد

عاقبت پای نفس های خودم افتادم


بی نهایت که سرانجام همه ساعت هاست

عاشق پوچی غمناک همین اعدادم

 

جغد من بال نزن، از بَرِ این مخروبه

من به آوازِ قشنگ تو بسی معتادم


چند لحظه تو اگر صبر کنی تنهایی

بغض را می شکنم تا برسد فریادم


فکر حال منو، ای دوست نکن یک لحظه 

(به غم انگیزترین حالت ممکن شادم) 


احمدعلی رسولی 

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی