آرامی


زنهار که بی حد و حَصَر آرامی


انگار که از درد خبر آرامی


دیدی که چگونه شب دل ماهی زد


الحق والانصاف سحر آرامی


احمدعلی رسولی 


۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

پریشان

احوال دلم چرا پریشان شده بود


خورشید، بدون ابر باران شده بود


گرمای تنم بگو چه شد یکباره 


از خواب پریده ام زمستان شده بود


احمدعلی رسولی 

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

گلایلی

با جفتی کفش، بر تن دنیایی

آری آری همیشه در رویایی

شاید که گل گلایلی بتواند

آرام کند خروش این تنهایی 


احمدعلی رسولی 

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

رفتی


ای بهاری ترین آبی ها، تو چرا سوی برف ها رفتی

چند خطی نمانده بود اما، ای دریغا رها رها رفتی


در هوایت که شعر زیبایی، می نوشتم بدون اندیشه

تا رسیدم به ماه و آن شب ناز، دیدم القصه بی هوا رفتی


آه، لعنت به قهوه و چایی، آه لعنت به دود سیگاری

هر چه کردم نشد نشد که نشد، من چه کردم که در خفا رفتی


دفتر شعر خیس من نمناک،قلمم غرق در سکوتی تلخ

عاقبت باز خواهی گشت، حتم دارم که با وفا رفتی


رقص شب بود و دشت آلاله، پیچ میخورد به دور دستانم

ناگهان زد به پلک هایم نور، به گمانم که ساقیا رفتی


در دلم باز میزند طوفان، در دلم باز میزند گریه

نسپردی مرا به دست خدا، نسپردی مرا.. مرا... رفتی 


یادم آمد به زیر بارانی، داده بودی به من کتابی را

اسم آن بود گمشده در باد ، آری آری تو با ندا رفتی


آتشی میزنم به دفتر شعر، تا شود او به رنگ خاکستر

بر لبم مصرعی فقط مانده ، ای شب من چرا چرا رفتی


احمدعلی رسولی 

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

کافور

او خم شد و دوباره به دنیا سلام کرد

دیوانه بود وقت خودش را حرام کرد


وقتی سکوت پاسخ این بی مروت است

آخر سخن برای چه باید کلام کرد


این گرگ بی سر و پا که فقط باج می گرفت

دینار عمر خرج همین بی مرام کرد 


لعنت به روز و شبت، ای جهان بد

خونش به جوش آمد و آن دم قیام کرد


کافور را روی تنش عاشقانه ریخت

یک بوی عطر خوشی در مشام کرد 


سیگار ته کشیده، پروانه مرده است

با یک گلوله کار خودش را تمام کرد



۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

باش

کانون ادبی دانشگاه شهیدباهنرکرمان:

گرچه این آسمانِ من تنهاس، تو ولی آبیِ کبودم باش

من سقوطی نکرده در خویشم، تو بیا ناجی فرودم باش


مثل پروانه در دل آتش، سوی آغوش تو عطش دارم

تو ولی ساز هایِ غمگین باش، آخرین لحظه یِ سرودم باش


ای تماشاترینِ رهگذران، تک و تنها کنار من بنشین

از زمین و زمان که خسته شدم، قفل این سردر ورودم باش


گور بابای بی وفایی ها، گور بابای برگ آخرِ شعر... 

سوخت سیگار دلخوشی هایم،چرخش حلقه های دودم باش


باد بودم که خالی و خالی، سوی ابری که اشک میریزد

هر چه بودم رها رها تنها، چون نفس عمق تار و پودم باش 


برف بارید و برف می بارید، آنطرف بود آتش و آتش

مرده ام زیر خرمنی رگبار، دعوت جشن یادبودم باش


احمد_علی_رسولی

۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

حزین

رها می شود

رها می شود

حزین چشمهایم

با صدای قدم هایت

ای تبلور آزادی


خروش آفتاب

از پس ابرهای تیره

معجزه ی دو گوی سیاه بود

نه خورشید


آب چه میدانست

که تشنگی لبهایم

از فراق دو رود سرخ است




آی... آی


وجد آورنده احساس


موهایت

باد را تکان میداد


 احمدعلی رسولی 

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

بیکران

بهشت های رنگارنگ

جهنمی تاریک

 این 

 چه بیهوده تقدیرست

 

چگونه می توان

سردی این تئاتر بی انتها را 

اینگونه گرم کرد


خط پایان این درد را

کجا می توان یافت



ما را که هیچ... 


دلم میسوزد

برای قدرتی بیکران

که راز دلتنگی اش را

به پیامبرانی می گوید

که به روزهای خوب

امیدوارند


در منتها علیه یأس

کاش، 

دلخوشی های خدا را

میفهمیدم


 احمدعلی رسولی 

۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

تاب

تاب می خورد 

تاب می خورد

آشفته حال

در میان دو بید 


باید

بسوزاند

آخرین نگاه را،

تا که زرد شود

تا رها شود، 

بسان برگی

بی قرار خاک


پیک می زند

تاب میخورد

تاب میخورد 

در میان پیاده رو


گمشده

پاهایش

در بستری از یخ

و شکوفه های گیلاس

تا بلرزاند 

تا که گیج کند

همانند عطر روسری اش

آه...

عطر روسری اش

عطر روسری اش


غرق می شود

در حوالی رد کفش

 

 طنین انداز 

صدای لالایی


باد می وزد

راه می رود


واه شب تار

به روی موهایش

تاب می خورد 

تاب می خورد 


احمدعلی رسولی 

۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی

پیرمرد

فردا 

می آید

می آید 

بعد از سالیان دراز 

در روز میلاد خویش


در انتظار او

پیرمردی 

نشسته بر راه

که خشکسالی

در نگاهش

رخنه کرده


دیریست 

که آسمان دو چشمش 

بارانی نمی شود


گویی که رخت بسته

احساس... 


سوز می آید

سوز می آید

هوا سرد است



دست می کشد

بر آخرین یادگاری 

از روزگار گذشته

ناگهان 

لبخند می نشیند


می نگرد

خورشید خون آلود را

که دست تکان می دهد

در همهمه سرما... 



و از فردا

سراسر برف 

آنجا که 

هدیه می دهد 

پیرمرد

آخرین موی سیاهش را


احمدعلی رسولی 

۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
احمد علی رسولی یزدی